در بخش زائران غیرایرانی و در جمع همکاران سرگرم بسته بندی هدایا برای گروههای مسلمان غیرایرانی بودیم که تلفن زنگ زد. از آن طرف خط از بخش برادران خبر دادند که یک گروه مسلمان شیعه از هلند در راه حرم هستند. طبق معمول باید به استقبال میرفتیم. راهی رواق غدیر شدم و همراه با سایر همکاران به ایشان خوشامد گفتیم. تقریباً نیمی از گروه پاکستانی هایی بودند که به هلند مهاجرت کرده بودند و نیمی دیگر هلندیهای مو بور و سفیدپوست. داستان برایم جالب شد، دوست داشتم هرچه زودتر پای صحبتشان بنشینم و از چند و چون مسلمانی شان بپرسم اما صبر کردم تا برنامههای فرهنگی شان تمام شود.
ماجرای سلما و مادرش
به سراغشان رفتم و سر صحبت را باز کردم و از این گفتم که انتظار دیدن مسلمانان هلندی الاصل را نداشتهام. فاطمه که بانویی میانسال بود شروع کرد به صحبت درباره اینکه چطور سؤالات ذهنی اش او را به مطالعه واداشته و چطور در پی مطالعات و مراجعات به کتابخانه با قرآن آشنا شده است. پس از آن در پی جمعیتهای مسلمان گشته تا برای سؤالاتش پاسخی بیابد و همه اینها بر میگردد به 25 سال پیش و در نهایت به اسلام مشرف میشود و این چندمین بار است که به مشهد میآید و این بار دخترش سلما را هم با خود به همراه آورده است. وقتی که درباره اولین کلامش پس از سلام به امام پرسیدم، گفت که نمی تواند بگوید، در واقع چیزی است بین او و امام است و اصلاً دلش نمی خواهد با دیگران بازگو کند. اما سلما دختر 15 ساله فاطمه پاسخ جالبی داد که فقط سلام گفته و از ته قلب از امام رضا(ع) تشکر کرده که زیارتش را نصیب او کرده است. فقط و فقط از ته ته قلبش قدردانی کرده و اینکه دیگر چه میتوانسته بگوید، یا چه چیزی میتوانسته بخواهد. سلما همان طور که حرف میزد مدام اشک هایش را از گوشه چشم ها پاک میکرد و گهگاه بغض وادارش میکرد به سکوت و در آخر با لبخندی شیرین گفت که این اشک ها همه از سر شوق است. چگونه میتواند اینجا در حرم امام رضا(ع) غمگین باشد، غم و ناراحتی برای زمانی است که برمی گردد و هر بار در نمازش دعا میکند که باز زیارت نصیبش شود.
زینب؛ خیلی دور خیلی نزدیک
مثل سلما زیاد دیده ام، افرادی از سراسر دنیا که آرامش و معنویتی که در زیارت امام رضا(ع) احساس کرده اند آنها را بارها و بارها به اینجا کشانده است. نمونه اش زینب عزیز از تایلند. تا قبل از آن اصلاً نمی دانستم در تایلند مسلمانانی شیعه زندگی میکنند. اما آشنایی با زینب انگار دریچه ای جدید از شناخت را به رویم گشود. زینب را در دارالرحمه دیدم همراه با یک گروه 40 نفری از شهر بانکوک آمده بود. گروهی که تعدادی از آنها تازه مسلمان بودند و از عربی فقط در حد نمازهای یومیه میدانستند و زیارت امام رضا (ع) و سایر ادعیه را به زبان خودشان میخواندند. زینب عکس هایی از حسینیه شان در بانکوک به من نشان داد و توضیح داد که آنجا دعای کمیل و دعای توسل برگزار میکنند و در میلاد پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع) و اعیادی مثل فطر و قربان جشنهای باشکوهی برگزار میکنند و نماز جماعت میخوانند. در عاشورا و تاسوعای هر سال مراسم نوحه خوانی و عزاداری دارند و حتی پذیرای شیعیان مالزیایی هستند. با شنیدن صحبتهای زینب احساس نمی کردم که او به سرزمینی دور تعلق دارد، برعکس انگار همسایه دیوار به دیوارم در همین شهر مشهد خودمان بود. عجیب است که این مسلک مشترک چقدر بین ما اشتراکات به وجود آورده است.
دختر جوان مسلمان ژاپنی
چرا فقط از زائران مسلمان میگویم، میخواهم از غیر مسلمانانی بگویم که مسلمانی ما برایشان بسیار جالب است و همین موضوع آنها را به اینجا و به این حرم شریف و یا به قول خودشان، زنده و پویا ترین مسجد بزرگ جهان کشانده است. بله آنها میآیند تا آداب مسلمانی را با چشم خود ببینند و حتی با قلب هایشان احساس کنند. مثل دختر جوان ژاپنی که عمداً نزدیک به وقت نماز ظهر آمده بود تا نماز خواندن مردم به جماعت را تماشا کند. یا آن معلم بازنشسته اتریشی که زیر لب چیزی زمزمه میکرد و آهسته اشک میریخت. جمله جالبی از او شنیدم که «اینجا این حرم شریف را عشق ساخته است، آجرآجر آن با عشق روی هم گذاشته شده». باید اعتراف کنم که اصلاً انتظار نداشتم که این مفاهیم را از زبان یک غریبه که برای اولین بار بود حرم را میدید بشنوم.
برآورده شدن آرزو زیر باران
داستانی جالب و واقعی دیگری درباره یکی از تورهای خارجی بود که راهنمایی آنها را در مدت اقامت شان در مشهد به عهده داشتم. این گروه 6 نفره لهستانی با کمی تأخیر در پرواز به خاطر نامساعد بودن هوا، ساعت 12 نیمه شب به مشهد رسیدند و ساعت 12 و 30 دقیقه نیمه شب اتاقهای شان را در هتل تحویل گرفتند. به محض تحویل اتاقها پرسیدند که آیا میشود برای دیدن حرم بروند و من چه میتوانستم بگویم در برابر آن همه اشتیاق. این طور بود که به محض ورود، به حرم مشرف شدیم. در هوایی نیمه توفانی و زیر بارانی که بیشتر شبیه بارانهای استوایی بود و البته عجیب در مشهد. با این همه حرم خیلی شلوغ بود.
ازدحام جمعیت در صحنها در آن ساعت از نیمه شب باعث تعجب آنها شده بود. وقتی علت را پرسیدند برایشان توضیح دادم که امشب شب آرزوهاست (لیله الرغایب) و چون اینجا مکان مقدسی است مردم در این نیمه شب برای دعاهایشان به اینجا میآیند و امام رضا(ع) را واسطه برآوردن آنها قرار میدهند. ناگهان یکی از خانمها به طرف همسرش برگشت و در حالی که چشم هایش از هیجان برق میزد به همسرش گفت: «واقعاً جالب نیست که تو در شب آرزوها به آرزویت رسیدهای؟» و بعد ماجرا را برایم تعریف کردند که چطور از اول سفر دلش میخواسته به مشهد بیاید و با چه دردسرهایی برنامه سفر و پروازهای شان را تغییر دادند تا سرانجام در انتهای سفرشان به ایران بتوانند به مشهد بیایند.