تمام لحظه هایی که دل من شور می افتاد
صدایت می زدم روی لبانم نور می افتاد
نمی دانم که باور می کنی یا نه ؛ ولی چشمم
به شَهرت ، گنبدت ، از آن مسیر دور می افتاد
خراسان آرزویم بود و فکر سایه ای بودم
که روزی بر محیط توس و نیشابور می افتاد
دلم تا آخر ماه صفر از غصّه تب می کرد
همین که یاد آن یک خوشه ی انگور می افتاد
میان خواب های "صادقم" خورشید مشرق را
شبی دیدم که بین چند "بوف کور" می افتاد
شدم فریاد ، اما سینه ام مغلوب مرگی بود
که رویش مثل بختک با تمام زور می افتاد
تو را می خواستم از تو ، دعا کردم دعا هر شب
نگاهت عاقبت باید به من یک جور می افتاد
و حالا ماه ذی قعده ، مرا تا حجِّ خود خواندی
همیشه توی فالم "سعیکم مشکور" می افتاد
چه شیرین با تبسّم در کنار تو تلافی شد
تمام لحظه هایی که دل من شور می افتاد
ظریحت قسمتم شد ، آه ، نورانی شدم دیگر
"خراسانی" صدایم کن خراسانی شدم دیگر