از کله سحر بلند شده بود که بابا پس کی میریم قدمگاه...
بابا با دستای مهربونش، دستی بر سر دختر بچه اش می کشد و می گوید: بابا جان هنوز خیلی مونده...
آخه دیشب که شبکه دوم سیما رو نگاه می کردم، مجری از حرم امام رضا اطلاعیه رو خوند که بعد نماز ظهر مردم حرکت می کنن...اما مگر دختر بچه ش ساکت می شد...
به هر بهانه ای بود دختر را سرگرم می کند تا دم ظهر...
تند تند ناهار می خورند صدای اذان هم می آید...
نماز را به همراه بابایی دست و پا شکسته ادا می کند...
حالا دیگر وقتشه...
همسایه ها هم دارن می رن طرف بیرون شهر...
دختر زود بابا رو صدا میکنه که بیا دیگه...
بابا هم تند تند کفش هاش رو می پوشه و دست دلبندش رو میگیره و حرکت به سمت قدمگاه حضرت...
به راه که می افتد می گوید یا امام غریب ما به عشق شما راه می اُفتیم..
خودت حجت خدایی و برات زمان و مکان فرق نمی کنه...
کمی که راه می روند دختر بچه خسته میشه و یا شاید هم دلش هوای کول بابا رو کرده...
بابا هم بغلش میکنه و ادامه مسیر عشق رو با دختر شیرین زبونش طی می کنند...
السلام علیک یا امام غریب