جعفر از کسانی بود که تازه مسلمان شده بود او می خواست بیشتر در مورد دین اسلام بداند تا مسلمان بهتری باشد.
شبی به خانه ی امام رضا (ع) رفت تا سئوالات زیادی را که داشت از امام بپرسد .
سوال ها شروع شد و امام با صبر و شکیبایی به سوالاتش جواب می دادند .
جعفر گفت : آقا جان آمده ام تا از دین اسلام برایم صحبت کنید .
÷
امام فرمود : دین ما دین کاملی است . هر سوالی داری بپرس . آن ها مشغول صحبت شدند و امام با حوصله جواب می داد .
در بین این سوال و جواب ها بودند که ناگهان چراغی که در مقابل آن ها بود خاموش شد .
جعفر آن را برداشت و کنار پنجره رفت در نور کمی که از بیرون می تابید نگاهش کرد :
-چراغ خراب شده است . من الان آن را درست می کنم ...
امام چراغ را از او گرفت و گفت : ای جعفر من آن را خودم درست می کنم .
- آقایم ! من دیگر مسلمان شده ام و از یاران شما هستم . چرا اجازه نمی دهید به شما کمک کنم ؟
- امام دستی بر شانه جعفر گذاشت و گفت : -ای جعفر ! ما خانواده ای مهمان نواز هستیم و به مهمان خود احترام می گذاریم و کارهایمان را به آن ها واگذار نمی کنیم .
فایل صوتی داستان: