باورم نمی شود؛ انگار در میان ابرها می روم..
این حسی است که همه همراهان من احساس می کنند...
چه سواره و چه پیاده...
همه رفته اند و من مانده ام. چطور بروم و دل بکنم از اینهمه مهربانی؟ چطور چشم بردارم از این قدمگاه نورانی و نشکنم بغض جامانده در گلو را ؟
خورشید اشعه های طلایی اش را بر زائران پیاده هشتمین حجت داور می تاباند و آنها با قدم های شتابان به سوی قدمگاه و سجده گاه خورشید ابدی طوس روانند...
مادر از چند روز پیش خود را برای این روز بزرگ آماده کرده..
کالسکه فرزند دلبندش را آذینبندی خاصی کرده ...
چادر فاطمی اش را بر سر کرده و طفل خردسالش را در کالسکه تزئین شده اش قرار داده ...
اینجا بهبهان است؛ سرزمین عشق و ارادت به خاندان رسول اعظم صلی الله علیه و آله...
سرزمین فرزندان موسی بن جعفر...
سرزمینی که هشتمین حجت خدا در سفر غم بار اما پر پرکتش به ارض اقدس، از آن عبور کرده است و شبی را در آن بیتوته...
و حالا این مردم از پس آن قرن ها، طبق سنتی نزدیک به دو قرن در سالروز شهادت او، خود را به مسجد تاریخی شهر می رسانند و به محضر مولای خویش که حجت ظاهر و باطن خدای جبار است عرض ارادت می کنند...
مسجدی که هنوز نفس های مولایشان را و تن صدای او را به یادگار نگه داشته است...
سلام بر پیشوای هشتم حضرت شمس الشموس علی ابن موسی الرضا علیه السلام...